علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

22و23و24 آبان-کربلا

مسافت 120کیلومتری از کاظمین تا کربلا رو طی 7 یا 8 ساعت رفتیم. مسیر خیلی شلوغ بود و افرا پیاده خیلی زیاد بودن. با پای پیاده تو این گل و شل با بچه کوچیک راهی کربلا بودن.بین راه هم خیلی توقف کردیم. یه جا هم برای تفتیش پیاده مون کردن و همه وسایل رو تو یه صف چیدیم و با بوکشیدن سگ وسایل رو تفتیش کردن. همه عقب وایسادیم. سگ ها خیلی هار بودن! نرسیده به کربلا اتوبوس هم خراب شد. کنار یه میدونی منتظر شدیم ماشین عوض کنیم. همه خسته و گرسنه بودن. یه جا نذری نون می دادن که یکی با مامور رفته بود دسشویی موقع برگشت چندتا گرفت آورد. نون با ادویه زیاد و تره و پیاز و جعفری زیاد. داغ داغ و برشته اش خوشمزه بود. یه کمی هم برای تبرک خشک کردیم آوردیم. دوتا مینی بوس ...
19 آذر 1392

مهتاب

من خیلی آهنگ "آهای مهتاب پاورچین..." رو دوست دارم. تو دبیرستان زیاد گوش می دادیم. چند روزی بود تو خونه می خوندم (یه تیکه هایی که یادم بود) و علی خیلی استقبال می کنه. وقتی می خوندم همش می گه مامان بلند بخون خیلی بلند بخون  من هم خر کیف می شم. به جای ترانه های کودکانه هم می گه مامان مهتاب بخون. خودش هم سعی می کنه باهام بخونه. حالا باید برم کل ترانه اش رو حفظ کنم. البته دوست ندارم برای علی عادت بشه و باید همون آهنگای کودکانه رو خیلی دوست داشته باشه اما این براش خیلی جذاب بود. بیشتر فک کنم به خاطر لحن و تن ترانه است. ...
13 آذر 1392

21آبان-کاظمین

از موقعی که فهمیدم باید بریم هم استرس داشتم و هم نگران بودم. اما فعالیتم زیاد شده بود. دوست داشتم قبل از رفتن همه کارهای عقب افتاده ام رو انجام بدم و خونه کاملا برای برگشت آماده باشه. تا 90 درصد کارهای اداره و خونه رو انجام دادم. روز قبل از سفر خیلی دلم گرفته بود. نگران علی بودم که اگه برنگردیم چی بر سرش می یاد. نمی تونستم هم بزارم بابایی تنها بره. می گفتم اگه بلایی بر سرش بیاد چی می شه. به قول خاله شوکت مثل رفتن به جبهه است. خلاصه روز سه شنبه صبح که از خواب بیدار شدم کارهای مونده رو جمع و جور کردم و یه دوش گرفتم آماده شدم. عمه مدی و پری و نانی اومدن بدرقه. عمه نانی گفت علی رو بدیم تحویلش. ما هم با مامان بابا وآآ و آنا رفتیم علی رو تحویل ع...
3 آذر 1392
1